عـلـــــيرضـــــا اوختــــــــــــــــــــاي
عليرضا اوختاي ، استعداديست جوان ، و جوشان
الهامش از مردم ، پيغامش از مردم
با اين امتياز ، كه زبانش ، نيز از مردم است .
ميخواند
مينگرد
مي انديشد
ميسوزد
ميسازد
اين ساختن بمعناي گردن نهي نيست ، بل آفريدن است .
دريغ كه آفريده هاي او همه پردگي اند
نه چون تازه عروساني نازافزاي و شرم آراي
كه چون امامزادگاني برقع پوش ، سردابه نشين ، بي زنهار .
و هماره خروج انديش ...
اينك برگردان سه قعطه از آثار او :
بكفايتي و دلالتي بسيار اندكتراز اصلشان ، بدان منزله كه بوي يك گل
و شيهه ي يك اسب
و از آنسو نوبهاري و كارزاري .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب ، دود كش ، ودود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درخانه هاي شب
دستها ، يكايك ، دراز مي شوند
چراغها ، بيصدا ، خاموش مي گردند
وسخن ؛ تنها اينست
« - چيزي را باور مكن ! »
بر سينه ي شب ، درختان چون دنده ها صف بصف خوابيده اند
آوازي
نيازي
اهتزازي نيست
ستاره اي نيست
(ستاره ي شب از پرتوخودبيمناك است
چــــــــــــــون
ستاره بودن خود را باور نميكنــــــــــد )
ساعتــــــــها مي گذرنـــد
در صداي ساعت ، تنها دود هست
دود كوره هــــــــــــــــــــا.
بــر پشت بام شب ، دود پرسه اي ميزند ، پنجه اي ميفشارد
وسرانجام ، زندگي اش را به آتش مي سپارد
مي رود ، بفنا ميرود
دود شب ؛ كشنده ي كبريت شب است .
دود شب همدم صادق است
ريشه ي نفس صبح است
دود شب ، صـــداست ، صداست
صـــداي آن دستهاست ، كه اعتماد را ، ايمان را مي جوينـــــــــد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بــــاران ، و ســـــــــــــار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اشگ ستارگان برخاك بيخته شد
شب باراني ، لبان غمناكش جنبيد .
زودا كه او بي باراني را بياموزد .
آنجا را ! مرغ سرود افشان بربيد
سار كوچك باران گريز
مزرعه پرورد باغ آهنگ
آبي شكاف لانه ي سبز
توگوئي سرود باران را مي گسلد
آري وچنين ديده ايم
كه صداي سار درباران ، بي انحلال است .
دورنگ پرش را بر فراز خاك مي گسترد
كه باران ، لانه ها ، تپه ها وسنگريزه ها را نكوبد
اوسپركش بيداريست در غلاف كوچك خود
وكاونده ي بذر اميد ؛ دركلوخ خيس دلها ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آهنــــــــــــــــــگر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بادانه هاي گرد
وسنگين
شمرده
شمرده
برخاك نم گرفته ، عرق مي چكد
و
جينگ
جينگ
ميله ي نارنج رنگ باريك
بر سر ختاب سندان
شراره
شــــــــــــــراه
در كوچه ، مرد عابر مي گويد
ديدار خوش ، رفيق ؛ آهنــــــــــــــــــگر ! ...
- آتش درون كوره غرا مي كشد ؛ زبان سرخش را
با سايه ي خميده سخن مي راند
« - بنگــــر كه سوخته كيست ؟
بنگــــــــر ، ستاره براي كه مي گــــــردد ... »
و ، پتك در فراز و فرودش ، مي خــــــــــــوانـــــــد
« - اين نعل ها را
كه به پاي اسبان ...؟
و
اسب سواران
كدام ده را ... ؟ »
ترجمه و تلفيق : مفتون اميني
0 Comments:
Post a Comment
<< Home